شماره ٦٠: از لطافت بس که دارد چهره او آب و تاب

از لطافت بس که دارد چهره او آب و تاب
آفتابي مي شود رنگش ز سير ماهتاب
چون گلوي شيشه موج باده گلرنگ را
مي توان ديد از بياض گردن او بي حجاب
عاقلان از حسن او داد تماشا مي دهند
چشم روزن را نسازد خيره نور آفتاب
معني بي لفظ را ادراک کردن مشکل است
بر ميفکن زينهار از چهره نازک نقاب
حلقه ها در گوش خورشيد قيامت مي کشد
نيست دور حسن او چون ماه نو پا در رکاب
گر چه از مژگان کج، بالين او دايم کج است
نيست سيري چشم بيمار ترا هرگز ز خواب
فتنه دنيا نگردد هر که دنيا را شناخت
تشنه چشمان هوس را در کمند آرد سراب
دل نيازارد زحرف سخت هرگز سنگ را
هر که داند کوه عاجز نيست در رد جواب
نيست جز دلهاي خونين مهرباني عشق را
روي آتش را که مي شويد به جز اشک کباب؟
قطره ايم اما ندارد هيچ دريا ظرف ما
شبنم ما سر نمي پيچد ز تيغ آفتاب
حرف بيجا غافلان را غوطه در خون مي دهد
مرغ بي هنگام را تيغ اجل گويد جواب
باده سرگرمي هر کس ز جام ديگرست
پرتو مهتاب را پروانه مي داند سراب
از گريبان گهر چون رشته سر بيرون کند
هر که صائب سر نپيچد از کمند پيچ و تاب