شماره ٥٨: پيوسته خورد دل خون از بي غمي جان ها

پيوسته خورد دل خون از بي غمي جان ها
از خنده سوفارست دلگيري پيکان ها
زنهار به چشم کم در سوختگان منگر
کز آبله پايان است سيراب، بيابان ها
چون سرو به آزادي هر کس که علم گردد
در فصل خزان باشد پيرايه بستان ها
پروانه بيدل را آسوده کجا ماند؟
شمعي که به گرد خود گردانده شبستان ها
سوداي من از مجنون آزادتر افتاده است
ديوانه من نگذاشت طفلي به دبستان ها
زان روز که سرو او در باغ خرامان شد
خميازه آغوش است گلشن ز خيابان ها
بي تابي دل افزود از دست نگارينش
دريا نشود ساکن از پنجه مرجان ها
در گوشه ويرانه است گنج گهري گر هست
در بي سر و ساماني است پنهان سر و سامان ها
خوش باش به بي برگي کز بهر جگر خواران
از چشم، فلک کرده است آماده نمکدان ها
چون پيرهن يوسف در باديه پيمايي است
از شوخي بوي گل ديوار گلستان ها
اين آن غزل سعدي است صائب که همي فرمود
مي گويم و بعد از من گويند به دورانها