شماره ٥٤: غم آتشين عذاران نه چنان برشت ما را

غم آتشين عذاران نه چنان برشت ما را
که ز خاک بردماند نفس بهشت ما را
به نيازمندي ما چو نداشت حسن حاجت
به دو دست نازپرور ز چه مي سرشت ما را؟
ز نسيم بي نيازي چو به باد داد آخر
به هزار اميدواري ز چه روي کشت ما را؟
نه به کار دسته گل، نه به کار گوهر آمد
فلک اين قدر به دقت به چه کار رشت ما را؟
نه چنان دو چشم ما را غم عشق سير دارد
که به فکر نعمت خود فکند بهشت ما را
به ثبات نقش هستي چه نهيم دل ز غفلت؟
که سخن نگار قدرت به زمين نوشت ما را
شود آن زمان تسلي دل ما ز خاکساري
که به پاي خم سرآيد حرکت چو خشت ما را
تو ز کودکي مقيد شده اي به خاکبازي
نبود به چشم حق بين حرم و کنشت ما را
ز نهال بي بر ما به عدم چه فتنه سر زد؟
که نهاد اره بر سر خط سرنوشت ما را
ز غرور آدميت به همين خوشيم صائب
که شکار خود به نعمت نکند بهشت ما را