شماره ٥٣: اي حسن تو برق خانمانها

اي حسن تو برق خانمانها
عشق تو دليل آسمانها
عشق تو نگارخانه دل
سوداي تو سرنوشت جانها
در وصف رخ تو بلبلان را
خون مي چکد از سر زبانها
شد دسته گل ز تازه رويي
بر سرو بلندت آشيانها
از خجلت روي لاله رنگت
شبنم زده گشت بوستانها
پيچد چو زبان غنچه بر هم
پيش تو زبان خوش بيان ها
ده در عوض دري گشايند
دست است زبان بي زبان ها
زان قامت چون خدنگ پيچيد
چون مار به خويشتن سنان ها
بر شير شده است چون قفس تنگ
زان خوي پلنگ، نيستان ها
چون رشته سبحه پر گره شد
زنار ز شرم اين ميانها
از سر نرود به مرگ سودا
از دور نيفتد آسمان ها