شماره ٥٢: اي فکر تو نقشبند جانها

اي فکر تو نقشبند جانها
يک حلقه ذکرت آسمانها
در بحر تو کشتي خرد را
از لنگر صبر، بادبانها
شد هاله آفتاب تابان
از نام تو روزن دهان ها
صحراي طلب ز جستجويت
مسطر زده شد ز کاروان ها
از حسن يگانه تو گرديد
چون غنچه يکي، دل و زبان ها
از لب به هواي پاي بوست
دامن به ميان شکسته جانها
چون فاخته، قدسيان گرفته
بر سرو بلندت آشيانها
کردند حلال، خون خود را
از شرم رخ تو گلستان ها
از رشک زمين ندارد آرام
در عهد خرامت آسمان ها
چون صبح، گشاده اند آغوش
از شوق خدنگت استخوان ها
سوداي تو در قلمرو خاک
برقي است ميان نيستان ها
شرم تو ز پاکدامني ها
شد پرده خواب پاسبان ها
چون سيل، ز شوق قلزم تو
در رقص رواني اند جانها
شوق تو ز نقش پاي رهرو
در راه فکنده کاروانها
در وادي بي نشاني تو
شد جاده، فلاخن نشان ها
از شرم نزاکت تو خوبان
باريک شدند چون ميانها
چون سبزه ز جلوه بلندت
پامال شدند آسمان ها
از روي گشاده تو گرديد
در بسته چو غنچه، گلستان ها
در خاک، چو نبض، بي قرارند
از شوق خدنگت استخوان ها
در گل به گلاب صلح کردند
در عهد رخ تو باغبان ها
از خلق معنبر تو گرديد
پيراهن يوسف آسمان ها
زرين چو زبان شمع گرديد
از حرف سخاي تو زبان ها
در جلوه گه تو کوه طاقت
چون کاه شد از سبک عنان ها
چون وصف تو مومياييي نيست
از بهر شکسته زبان ها
بد، خوب نگردد از رياضت
خونريز ز چله شد کمان ها
داغ تو به بوالهوس نچسبد
ريزد ز تنور سرد، نان ها
کلک تو رسانده است صائب
در هر کف خاک، گلستان ها