شماره ٤٩: دل زهر نقش گشته ساده مرا

دل زهر نقش گشته ساده مرا
دو جهان از نظر فتاده مرا
زه نگيرد کمان پر زورم
نکشد عقل در قلاده مرا
تا چو مجنون شوم بيابانگرد
مي گزد همچو مار، جاده مرا
صبر در مهد خاک چون طفلان
دست بر روي هم نهاده مرا
چون گهر قانعم به قطره خويش
نيست انديشه زياده مرا
مي دهد بي طلب مرا روزي
آن که کرده است بي اراده مرا
صد گره در دلم فتد چو صدف
يک گره گر شود گشاده مرا
تا به روي تو چشمم افتاده است
آفتاب از نظر فتاده مرا
شد ز مستي کمان سخت فلک
سست در قبضه چون کباده مرا
چون کدو نيست شيشه در بارم
نکند خرد، زور باده مرا
نه چنان بر سخن سوارم من
که توان ساختن پياده مرا
تخته مشق نقش ها کرده است
همچو آيينه، لوح ساده مرا
هر قدر بيش باده مي نوشم
مي شود تشنگي زياده مرا
بي خودي همچو چشم قرباني
کرده آسوده از اراده مرا
باز مي آورد ز مستي عشق
همچو آب خمار، باده مرا
مانع سير و دور شد صائب
صافي آب ايستاده مرا