شماره ٤٧: بيخودي رفتن است دلها را

بيخودي رفتن است دلها را
هوش واماندن است دلها را
آه بي اختيار از سر درد
دامن افشاندن است دلها را
چشم پوشيدن از جهان خراب
چشم وا کردن است دلها را
غوطه خوردن به زهر ناکامي
سبزه غلطيدن است دلها را
سينه دادن به زخم تير قضا
نيشکر خوردن است دلها را
از جگرها نسيم سوختگي
بوي پيراهن است دلها را
آه، افشاندن غبار از جان
گريه، افشردن است دلها را
گهر اشک دمبدم سفتن
درد خود گفتن است دلها را
عيش شيرين اين جهان خراب
تلخي مردن است دلها را
نفس را مطلق العنان کردن
خصم پروردن است دلها را
گل بي خار آرزومندي
خار پيراهن است دلها را
ديده هر چند موشکاف بود
پرده ديدن است دلها را
نيست پوشيده در جهان رازي
چشم اگر روشن است دلها را
حال دلها ز ديده ها پيداست
ديده ها روزن است دلها را
تا نگردد نگاه گوشه نشين
برق در خرمن است دلها را
آسمان گر چه وسعتي دارد
چشمه سوزن است دلها را
تا نگردد زبان خموش از لاف
آب در روغن است دلها را
درد هر کس به قدر بينش اوست
رنج بيش از تن است دلها را
به زبان حرف دوستي گفتن
بد گمان کردن است دلها را
تنگ خلقي به دوستان صائب
در هم افشردن است دلها را