شماره ٤١: انديشه نبود عشق را از موجه شمشيرها

انديشه نبود عشق را از موجه شمشيرها
سير چراغان مي کند مجنون ز چشم شيرها
چون موجه ريگ روان در دشت جولان مي زند
از شورش سوداي من شيرازه زنجيرها
روزي که نقش زلف او بر آب زد دست قضا
چون مو بر آتش حلقه زد سررشته تدبيرها
از چهره زرين من زر در نظرها خوار شد
از خارکساريهاي من بي قدر شد اکسيرها
درياي روشن سيل را آورد از ظلمت برون
حاشا که آرد عفو حق بر روي ما تقصيرها
از غنچه پيکان او نتوان شنيدن بوي خون
از بس خدنگش صاف جست از سينه نخجيرها
افسانه غفلت کجا مي بست مژگان مرا؟
مي ديد چشم من اگر در خواب اين تعبيرها
اين عقده مشکل که زد ابروي او در کار من
بسيار خواهد کرد ني در ناخن تدبيرها
با عاجزي گردنکشان داغند از اقبال من
با خاکساري چون هدف در خاک دارم تيرها
در بند هم فارغ نيند از شغل عشق آزادگان
مجنون نظر بازي کند با حلقه زنجيرها
يوسف عذاري را که من زنداني او گشته ام
از خانه بيرون مي دوند از شوق او تصويرها
اين دام مشکيني که من در گردن او ديده ام
آهوي مشکين مي شوند از بوي او نخجيرها
يک عقده زان زلف سيه بر مو شکافان عرض کن
تا نقش بندد بر زمين سرپنجه تدبيرها
تا کرد ترک مي دلم يک شربت آب خوش نخورد
بيمار شد طفل يتيم از اختلاف شيرها
راز دهان تنگ او صائب شود پوشيده تر
هر چند خط افزون کند اين نقطه را تفسيرها