شماره ٤٠: ز جوش عشق شود با قوام، شيره جانها

ز جوش عشق شود با قوام، شيره جانها
ز عقل پا به رکاب سفر شوند روانها
چرا ز عشق تو پيرانه سر جوان نشوم من؟
که شد ز قد خدنگ تو راست، پشت کمان ها
مکن اعانت بد گوهران ز ساده دلي ها
که رو سياه شد از قرب تيغ، سنگ فسان ها
دل فسرده ندارد خبر ز داغ محبت
تنور سرد بود فارغ از گرفتن نانها
بر آن گروه مسلم بود گذشتگي از خود
که همچو (موج) به دريا سپرده اند عنان ها
به حرف و صوت ز لب برمدار مهر خموشي
که ريخته است بسي خون خلق، تيغ زبان ها
خط امان بود آزادگي ز آفت دوران
که سرو رنگ نبازد ز آه سرد خزان ها
گران شوند سبک ها ز خلق تنگ به خاطر
سبک شوند ز ميزان حسن خلق، گرانها
عجب که چرخ فراموشکار محو نمايد
چنين که فکر تو صائب شده است ورد زبان ها