شماره ٣٨: ز موج خويش بود تازيانه ريگ روان را

ز موج خويش بود تازيانه ريگ روان را
چه حاجت است محرک، ز دست رفته عنان را؟
دلم ز بيم خزان مي تپد، خوشا گل رعنا
که در بهار پس سر نمود فصل خزان را
علاج غفلت سرشار کن به اشک ندامت
که قطره اي برد از جاي خويش خواب گران را
ز طعن کجروي آسوده است کشتي عزمش
چو موج هر که به دريا سپرده است عنان را
ستمگران به رياضت نمي شوند ملايم
که دل ز چله نشيني نگشت نرم کمان را
کدام ساقي شمشاد قد به باغ درآمد؟
که طوفان فاخته آغوش گشت سرو روان را
دميد حيرت حسن تو بر زمانه فسوني
که همچو شير و شکر کرد ماهتاب و کتان را
ز زلف او که رسيده است تا کمر ز درازي
به پيچ و تاب توان فرق کرد موي ميان را
اشاره گر چه زبان است بهر بسته زبانان
نمي توان به ده انگشت کرد کار زبان را
يکي ده است هر آن نعمت بجا که تو داري
نظر به گنگ کن، از شکر حق مبند دهان را
کسي که پا به مقام رضا نهاد چو صائب
به خوشدلي گذرانيد عالم گذران را