شماره ٣٧: زهي به ساعد سيمين شکوفه يد بيضا

زهي به ساعد سيمين شکوفه يد بيضا
نظر به نور جمال تو مهر ديده حربا
به جستجوي تو چندان عنان گسسته دويدم
که گشت صفحه مسطر کشيده، دامن صحرا
مکن نصيحت اهل لباس، بخيه به لب زن
عبث گلاب ميفشان به روي صورت ديبا
عذار ماه کلف دار شد ز پرتو منت
در آفتاب بسوز و مرو به سايه طوبي
بمال بر لب خونخوار حرص، خاک قناعت
وگرنه تشنگي افزاست آب شور تمنا
در آن سرست بزرگي که نيست فکر بزرگي
در آن دل است تماشا که نيست راه تماشا
دلم چو خانه زنبور گشته است ز کاوش
سرم چو کلک مصور شده است از رگ سودا
چه حاجت است به شمع و چراغ کعبه روان را؟
که همچو ريگ روان ريخته است آبله پا
در آن رياض که باد بهار عدل بجنبد
چو گل شکفته شود هر کسي که غنچه شد اينجا
ز ترکتاز حوادث مکن ملاحظه صائب
چه کرد سيل به پيشاني گشاده صحرا؟