شماره ٣٦: نتوان به مرگ پوشيد چشم نديده ما

نتوان به مرگ پوشيد چشم نديده ما
سيري ندارد از خاک، چون دام، ديده ما
گفتيم وقت پيري در گوشه اي نشينيم
شد تازيانه حرص قد خميده ما
با دل رميده عشق زخم زبان چه سازد؟
گلها ز خار چيند دامان چيده ما
برق سبک عنان را پرواي خار و خس نيست
دام و قفس چه سازد با دل رميده ما؟
دست گرهگشايي است از کار هر دو عالم
در دامن توکل پاي کشيده ما
هر چند ديده ها را ناديده مي شماري
هر جا که پا گذاري فرش است ديده ما
از نوبهار صائب رنگش به رو نيايد
بر گلشني که بگذشت رنگ پريده ما