شماره ٣٥: از بيخودي نمانده است پرواي جسم، جان را

از بيخودي نمانده است پرواي جسم، جان را
مستي ز ياد بلبل برده است آشيان را
از خويش رفتگان را حاجت به راهبر نيست
يک منزل است دريا سيل سبک عنان را
هر کس ز کوي او رفت دل را گذاشت بر جاي
مرغان بجا گذارند در باغ آشيان را
حسن غيور را نيست پرواي تلخکامان
از خون خويش فرهاد شيرين کند دهان را
از حسن هاي محجوب داغند خيره چشمان
طفلان فتاده خواهند ديوار گلستان را
از آب روي يوسف خاک مراد گرديد
گردي که بر جبين بود از راه کاروان را
مستغرق فنا را از نيستي خطر نيست
کشتي درست باشد درياي بيکران را
از تير آه مظلوم ظالم امان نيابد
پيش از نشانه خيزد از دل فغان کمان را
نخلي که از ثمر نيست جز سنگ در کنارش
باد مراد داند دمسردي خزان را
از ناقصان خموشي عرض کمال باشد
نتوان به تخته کردن برچيدن اين دکان را
بي داغ عشق صائب روشن نمي شود دل
خورشيد مي فروزد رخسار آسمان را