شماره ٣٤: وحشت بود ز مردم از خويش بي خبر را

وحشت بود ز مردم از خويش بي خبر را
پيوند نيست حاجت اين نخل خوش ثمر را
خونين دلي که با عشق يک کوچه راه رفته است
کشتي نوح داند درياي پرخطر را
از سيلي معلم گردد روان سبق ها
افزون شود روايي از سکه سيم و زر را
دل چون رسد به جانان بيزار جسم گردد
تا پيش شمع خواهد پروانه بال و پر را
هجران به دل گوارا ز اميد وصل گرديد
شهدست آب دريا لب تشنه گهر را
از گفتگوي شيرين دل از جهان نمي برد
طوطي اگر نمي داشت در چاشني شکر را
جان تو لامکاني روح تو آسماني است
تا کي کني عمارت اين جسم مختصر را؟
مطلب ز عشقبازي تحصيل خاکساري است
افتادگي است حاصل از پختگي ثمر را
چند آبرو توان ريخت بر آستان خورشيد؟
زان از کلف سياه است پيوسته دل قمر را