شماره ٣١: بي قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را

بي قدر ساخت خود را، نخوت فزود ما را
بر ما و خود ستم کرد هر کس ستود ما را
چون موجه سرابيم در شوره زار عالم
کز بود بهره اي نيست غير از نمود ما را
تنگي روزي ما بود از گشودن لب
تا بسته گشت اين در صد در گشود ما را
در آه بي اثر چند سازيم زندگي صرف؟
در ديده آب نگذاشت اين کاه دود ما را
قانع به خون گر از رزق چون داغ لاله گرديم
سازد همان نمکسود چشم حسود ما را
آيينه هاي روشن گوش و زبان نخواهند
از راه چشم باشد گفت و شنود ما را
بي مانعي کشيديم مه را برهنه در بر
تا شد کتان هستي بي تار و پود ما را
خواهد کمان هدف را پيوسته پاي بر جا
زان درنيارد از پا چرخ کبود ما را
چون خامه سبک مغز از بي حضوري دل
شد بيش رو سياهي در هر سجود ما را
از بوته رياضت نقصان نمي کند کس
از جسم هر چه کاهيد بر جان فزود ما را
گر صبح از دل شب زنگار مي زدايد
چون از سپيدي مو غفلت فزود ما را؟
از ما نشد چو مه فوت بر خاک جبهه سودن
هر چند سر ز رفعت بر چرخ سود ما را
نيلوفر فلک را چون لاله داغ داريم
از سنگ کودکان شد تا تن کبود ما را
داغ کلف تواند آسان ز روي مه برد
زنگ قساوت از دل هر کس زدود ما را
تا داشتيم چون سرو يک پيرهن درين باغ
از گرم و سرد عالم پروا نبود ما را
از پختگي نبرديم بويي ز خامکاري
شد رهنما به آتش خامي چو عود ما را
از بخت سبز چون شمع صائب گلي نچيديم
در اشک و آه شد صرف يکسر وجود ما را