شماره ٢٩: از سوز عشق چون شمع راحت کجاست ما را؟

از سوز عشق چون شمع راحت کجاست ما را؟
تن بوته گدازست تا سر بجاست ما را
راه سلوک ما را از خار مي کند پاک
اين آتشي که از شوق در زير پاست ما را
از آشناي بسيار شادند اگر دگرها
شاديم کز دو عالم يک آشناست ما را
داريم بس که وحشت از دوستان رسمي
هر رنجشي که بيجاست لطف بجاست ما را
از روزهاي کوتاه باشد درازي شب
از نارسايي بخت آه رساست ما را
بر آبگينه ما زنگ مخالفت نيست
با خوب و زشت عالم صلح و صفاست ما را
با صد زبان نداريم ياراي شکوه کردن
چون غنچه دل پر از خون زين ماجراست ما را
از گل به ديدن گل از چيدنيم قانع
هر برگ اين گلستان دست دعاست ما را
وقت است همچو قارون ما را کند زمين گير
بندي که از علايق بر دست و پاست ما را
از بي قراري دل عالم بود پر از شور
دنياست آرميده گر دل بجاست ما را
سر زير پر کشيدن بهتر ز سرفرازي است
بال شکسته خود بال هماست ما را
چون آب بي قراريم از تشنه چشمي حرص
هر چند ضامن رزق نه آسياست ما را
آيد چسان به ساحل سالم سفينه ما؟
بر ناخدا توکل بيش از خداست ما را
از عزم ناقص خود يک جو خبر نداريم
چون کاه بال پرواز از کهرباست ما را
خالي ز دامن شب دست دعا نيايد
در دور خط به جانان اميدهاست ما را
تا ديده است گريان ما زنده ايم چون شمع
از اشک خويش صائب آب بقاست ما را