شماره ٢٠: درمانده اين جسم نزارست دل ما

درمانده اين جسم نزارست دل ما
در سنگ نهان همچو شرارست دل ما
هر چند بهاي گهر از گرد يتيمي است
بي قيمت ازين مشت غبارست دل ما
چون غنچه محال است که از پوست برآيد
چندان که درين سبز حصارست دل ما
تا دست به اين پيکر خاکي نفشاند
ماتم زده چون شمع مزارست دل ما
چون دانه بي مغز ز بي برگ و نوايي
شرمنده اقبال بهارست دل ما
تا با خبر از هستي خويش است، پياده است
از خود چو برون رفت سوارست دل ما
دريوزه ديدار کند از در و ديوار
هر چند که آيينه يارست دل ما
دارد به غم عشق نظر از همه عالم
آهوست ولي شير شکارست دل ما
هر چند که پيچيده به مي چون رگ تلخي
در کشمکش از رنج خمارست دل ما
ساقي برسان باده انديشه گدازي
کز ناخن انديشه فگارست دل ما
هر داغ جگرسوز، سيه خانه ليلي است
تا واله آن لاله عذارست دل ما
تا قطره خود را نکند گوهر شهوار
سرگشته تر از ابر بهارست دل ما
زان جلوه مستانه کز آن سرو روان ديد
چون گل همه آغوش و کنارست دل ما
در رشته زنار کشد دانه تسبيح
معلوم نشد در چه شمارست دل ما
از چشمه حيوان، جگر سوخته دارد
هم طالع خال لب يارست دل ما
هر چند درين باغ چو گل پاک دهانيم
از زخم زبان بوته خارست دل ما
هر چند ز پرگار فتد گردش دوران
چون نقطه مرکز به قرارست دل ما
زين نغمه سرايان که درين باغ و بهارند
صائب ز نواي تو فگارست دل ما