شماره ١٥: گلگونه چه حاجت بود آن روي نکو را؟

گلگونه چه حاجت بود آن روي نکو را؟
با پيرهن گل نبود کار، رفو را
در کوتهي دست نهفته است درازي
زنهار به يک دست مگيريد سبو را
در مردم بي مغز سرايت نکند حرف
رنگين نکند باده گلرنگ کدو را
فيض دم خط چون دم صبح است سبکسير
از دست مده فصل بهاران لب جو را
در دامن گل همچو سپندست بر آتش
ديده است مگر شبنم گل آن بر رو را؟
بر خاطر درياست گران، باد مخالف
در مجلس مي راه مده عربده جو را
از حرف، لب هرزه درايان نتوان بست
خاموش کند گوش گران بيهده گو را
صائب چه خيال است شود خرده زر جمع؟
تا غنچه صفت تنگ نگيرند گلو را