شماره ١١: ما نبض شناس رگ جانيم جهان را

ما نبض شناس رگ جانيم جهان را
آيينه اسرار نهانيم جهان را
پوشيده و پيداست ز ما راز دو عالم
هم آينه، هم آينه دانيم جهان را
هنگام خموشي گره گوهر اسرار
در وقت سخن تيغ زبانيم جهان را
از سينه پر داغ، بهار جگر خاک
از چهره بي رنگ خزانيم جهان را
تازه است جگرها ز شراب کهن ما
پيريم، ولي بخت جوانيم جهان را
در صحبت ما قطره شود گوهر شهوار
از دل صدف پاک دهانيم جهان را
دارند به ديوانه ما چشم، غزالان
سر حلقه صاحب نظرانيم جهان را
از راستي طبع، عصاي فلک پير
از قامت خم گشته کمانيم جهان را
بيهوشي ما برگ نشاط دگران است
از خواب گران، رطل گرانيم جهان را
گوشي نخراشد ز صداي جرس ما
ما قافله ريگ روانيم جهان را
در آينه ماست عيان راز دو عالم
هر چند ز حيرت زدگانيم جهان را
در ظاهر اگر ديده ما پرده خواب است
ما از دل بيدار، شبانيم جهان را
صائب خبري نيست که در محفل ما نيست
هر چند که از بيخبرانيم جهان را