شماره ٨: از خلق خبر نيست ز خود بي خبران را

از خلق خبر نيست ز خود بي خبران را
با قافله کاري نبود فرد روان را
آسودگي و درد طلب آتش و آب است
منزل نبود قافله ريگ روان را
دل سرد چو گرديد ز دنيا، نشود بند
حاجت به محرک نبود برگ خزان را
اي جذبه توفيق، به همت مددي کن
شايد که به منزل برم اين بار گران را
از عشق شود چاشني عمر دو بالا
بي جوش، قوامي نبود شيره جان را
از گرد کدورت شود آيينه دل صاف
بارست به دل، صافي مي دردکشان را
ما را سر پرخاش فلک نيست، وگرنه
سهل است رساندن به زمين پشت کمان را
در سينه ما قطره نشد گوهر شهوار
تا همچو صدف مهر نکرديم دهان را
از دخل کج انديشه ندارند سخن راست
از ناوک کجرو خطري نيست نشان را
از ساده دلي هر که دهد پند به مغرور
بيدار به افسانه کند خواب گران را
با آن دل آهن چه کند جوشن داود
کز سنگ برآرد چو شرر خرده جان را
از دانه اثر نيست درين خرمن بي مغز
از آه چه بر باد دهم کاهکشان را؟
چون نافه شود از نفست خون جگر مشک
از غيبت اگر پاک کني کام و دهان را
با سوخته جانان چه کند حرف جگرسوز؟
از داغ محابا نبود لاله ستان را
از رخنه شود سينه الماس مشبک
مژگان کج او چه کند راست سنان را
اين باديه غربال بود از چه خس پوش
صائب به دو صد دست نگه دار عنان را