شماره ٧٩٠: صبح جهان بود نفس غم زداي ما

صبح جهان بود نفس غم زداي ما
جان تازه مي شود زدم جانفزاي ما
بيدار شد ز خواب گرانجان بي غمي
هر کس شنيد ناله دردآشناي ما
ته جرعه اي بود که به خاکش فشانده اند
دريا، نظر به ساغر مردآزماي ما
چون کوه قاف موج پريزاد مي زند
از جوش فکر گوشه خلوت سراي ما
وحشي تر از نگاه غزال رميده ايم
از مردمان کناره کند آشناي ما
انصاف نيست بار شدن بر شکستگان
پهلوي خشک خويش بود بورياي ما
بالين ز سر گراني ما نيست در عذاب
از دست خود بود چو سبو متکاي ما
چون پست فطرتان غم روزي نمي خوريم
کز خوردن دل است مهيا غذاي ما
فارغ ز کسب آب و هواييم چون حباب
کز اشک و آه خود بود آب و هواي ما
چاه حسود در ره ما چشم حسرت است
تا گشته است راستي ما عصاي ما
صيقل به چشم آينه ماست ناخنک
از موجه خودست چو دريا جلاي ما
هر بي جگر به ما طرف جنگ چون شود؟
برخاستن بود ز سر جان لواي ما
دست حمايت از ره آهستگي شده است
موري فتاده است اگر زير پاي ما
افلاک را به سلسله جنبان چه حاجت است؟
بي آب، سير و دور کند آسياي ما
چندين هزار گمشده را رهنما شده است
دلهاي شب به کعبه مقصد دراي ما
آسوده تر ز ديده قربانيان بود
از ترک آرزو دل بي مدعاي ما
قرصي نبود اگر چه فزون رزق ما چو مهر
يک ذره بي نصيب نشد از عطاي ما
از رنگ زرد ماست دل لاله زار خون
گر سرخ نيست چون گل حمرا قباي ما
در عين خاکساري اگر تنديي کنيم
با چشم سازگار بود توتياي ما
مي گردد از سعادت جاويد کامياب
بر هر سري که سايه فکن شد هماي ما
ما را اگر چه چون ديگران نيست خرده اي
کان زرست از رخ زرين، سراي ما
هر عقده اي که زلف سخن داشت، باز کرد
صائب زبان خامه مشکل گشاي ما