شماره ٧٨٧: بر رو چو برگ گل ندويده است خون ما

بر رو چو برگ گل ندويده است خون ما
چون داغ لاله عشق مکيده است خون ما
اي تيغ لب مدزد که از شوق بوسه ات
چندين حجاب پوست دريده است خون ما
مشکل که سر ز خاک خجالت برآورد
خنجر به روي تيغ کشيده است خون ما
از خارزار نيشتر انديشه کي کند؟
در شاهراه تيغ دويده است خون ما
چون شمع صبحگاهي و چون لاله سحر
هرگز به قيمتي نرسيده است خون ما
چون روز در قلمرو مژگان برآورد؟
از تيغ او اميد بريده است خون ما
صائب هزار لاله سيراب سر زده است
بر هر گل زمين که چکيده است خون ما