شماره ٧٧٢: دست فلک کبود شد از گوشمال ما

دست فلک کبود شد از گوشمال ما
شوخي ز سر نهشت دل خردسال ما
چندين هزار جامه بدل کرد روزگار
غفلت نگر که رنگ نگرداند حال ما
با آن که آفتاب قيامت بلند شد
بيرون نداد نم، عرق انفعال ما
چون آفتاب سرکشي ما زياده شد
چندان که بيش داد فلک خاکمال ما
عمر آنچنان گذشت که رو باز پس نکرد
دنبال خود نديد ز وحشت غزال ما
افکند روزگار به يکبار صد کمند
از شش جهت به گردن وحشي غزال ما
از سيلي خزان که ز رخ رنگ مي برد
نگذاشت باد سرکشي از سر نهال ما
خال شب از صحيفه ايام محو شد
از شبروي به تنگ نيامد خيال ما
صائب هزار حيف که در مزرع جهان
شد صرف شوره زار معاصي، زلال ما