شماره ٧٧١: در سير و دور مي گذرد ماه و سال ما

در سير و دور مي گذرد ماه و سال ما
چون گردباد ريشه ندارد نهال ما
ذاتي است روشنايي ما همچو آفتاب
نقصي نمي رسد به کمال از زوال ما
در حفظ آبرو ز حبابيم تشنه تر
از آب خضر خشک برآيد سفال ما
خون مي کند ز ديده روان نيش انتقام
خاري اگر به سهو شود پايمال ما
گوهر فشاند گرد يتيمي ز روي خويش
از دل برون نرفت غبار ملال ما
پشت فتادگي بود ايمن ز خاکمال
دشمن چگونه صرفه برد از جدال ما؟
صد پيرهن بود به از آماس، لاغري
از آفتاب نور نگيرد هلال ما
عمري است تا ز خويش برون رفته ايم ما
چون مي شود غريب نباشد خيال ما؟
از بيم چشم چهره به خوناب شسته ايم
چون گل ز بي غمي نبود رنگ آل ما
داريم چشم آن که برآرد ز تشنگي
صحراي حشر را عرق انفعال ما
افغان که چون حناي شفق، صبح طلعتي
رنگين نکرد دست ز خون حلال ما
سر جوش عمر را گذرانديم در گناه
شد صرف شوره زار سراسر زلال ما
از قرب مردمان ز حق افتاده ايم دور
در انقطاع خلق بود اتصال ما
برگشتني است گر چه ز کوه گران، صدا
تمکين او نداد جواب سؤال ما
از گوشمال، دست معلم کبود شد
شوخي ز سر نهشت دل خردسال ما
پيش رخ گشاده دلدار، مي شود
پيچيده تر ز زلف زبان سؤال ما
صائب فغان که گشت درين بوستانسرا
طاوس وار بال و پر ما و بال ما