شماره ٧٦٥: منگر به چشم کم به دل داغدار ما

منگر به چشم کم به دل داغدار ما
فانوس شمع طور بود لاله زار ما
آيد اگر چه قطره ما خرد در نظر
آن بحر بيکنار بود در کنار ما
هر چند همچو آبله در ظاهريم خشک
در پرده دل است گره، نوبهار ما
آب گهر به خشک لبان مي کند سبيل
دريا ترست از مژه اشکبار ما
در قلزمي که آب گهر را قرار نيست
ساکن شود چگونه دل بي قرار ما؟
شق مي کند ز شوق، گريبان سنگ را
در جستجوي سوخته جانان شرار ما
چندين هزار خانه زين مي شود تهي
چون پاي در رکاب نهد شهسوار ما
از اعتبار اگر دگران معتبر شوند
در ترک اعتياد بود اعتبار ما
تمکين ماست مهر لب خصم هرزه نال
سيلاب را خموش کند کوهسار ما
نقصي به ما نمي رسد از بوته گداز
داغ است آتش از زر کامل عيار ما
چون سايه هما که فتادن عروج اوست
ز افتادگي زياده شود اعتبار ما
چون لاله ايم اگر چه جگرگوشه بهار
باشد به نان سوخته خود مدار ما
ما را توقع صله صائب ز خلق نيست
کز ذوق کار خويش بود مزد کار ما