شماره ٧١٠: حاجت به خون گرم جگر نيست داغ را

حاجت به خون گرم جگر نيست داغ را
روغن ز خود بود گهر شبچراغ را
نشکفته است غنچه پيکان ز خون گرم
مي چون کند شکفته من بي دماغ را؟
مرغي که ناله اش نبود آشناي درد
زهرست همچو سبزه بيگانه باغ را
آزادگان شکسته دل از چرخ نيستند
چون گل شکسته موج شراب اين اياغ را
آسوده از خزانم و فارغ ز نوبهار
در زير بال خويش کنم سير باغ را
با بدسرشت پرتو نيکان چه مي کند؟
در بال زاغ نيست اثر چشم زاغ را
دل را حيات از نفس آرميده است
بيماري نسيم دهد جان چراغ را
صائب مدار چشم گشايش ز آسمان
در بيضه راه نيست نسيم فراغ را