شماره ٧٠٦: دانسته ام غرور خريدار خويش را

دانسته ام غرور خريدار خويش را
خود همچو زلف مي شکنم کار خويش را
هر گوهري که راحت بي قيمتي شناخت
شد آب سرد، گرمي بازار خويش را
در زير بار منت پرتو نمي رويم
دانسته ايم قدر شب تار خويش را
زندان بود به مردم بيدار، مهد خاک
در خواب کن دو ديده بيدار خويش را
ناديدني است صورت بي معني جهان
روشن مساز آينه تار خويش را
هر دم چو تاک بار درختي نمي شويم
چون سرو بسته ايم به دل بار خويش را
چون صبح داده ايم به يک جرعه شفق
خندان به پير ميکده دستار خويش را
اظهار فقر پيش فرومايگان مکن
پوشيده دار گوهر شهوار خويش را
(هرگز چنان نشد که توانيم فرق کرد
از رشته هاي زلف، دل زار خويش را)
در زير خاک و گرد کسادي نهفته ايم
از چشم خلق گوهر شهوار خويش را
از بينش بلند، به پستي رهانده ايم
صائب ز سيل حادثه ديوار خويش را