شماره ٧٠٥: مستي ز خط زياده شد آن دلنواز را

مستي ز خط زياده شد آن دلنواز را
خط صبح نوبهار بود خواب ناز را
ديگر عنان دل نتواند نگاه داشت
در جلوه هر که بنگرد آن سرو ناز را
با قهرمان عشق چه سازد غرور عقل؟
از کبک مست نيست حذر شاهباز را
عشاق را ز فقر مترسان که سادگي است
نقش مراد، آينه پاکباز را
برهند اگر چه دولت محمود دست يافت
گردن نهاد حلقه زلف اياز را
از کار مي روند به يکبار عاشقان
موسم يکي است قافله هاي حجاز را
در آتشند سوختگان، تا بريده اند
بر قد شمع جامه سوز و گداز را
ترسم که شيوه هاي هوس آفرين تو
سازد نيازمند دل بي نياز را
سر کن حديث زلف که مقراض کوتهي است
اين خوش فسانه ها ره دور و دراز را
لب مي خورد ز پاس زبان خون خود مدام
ز اصلاح شمع، دل به دو نيم است گاز را
ماري است مار شيد که در کيسه خوشترست
در خانه واگذار نماز دراز را
شرم و حياست لازم آغاز دلبري
کم کم کنند باز، نظر شاهباز را
صائب گرفت رنگ حقيقت مجاز من
تا يافتم حقيقت عشق مجاز را