شماره ٧٠٢: درياب صبح فيض نسيم بهار را

درياب صبح فيض نسيم بهار را
در ديده جا ده اين نفس بي غبار را
با درد خود گذار من خاکسار را
از روي گردباد ميفشان غبار را
سهل است اگر به خواب شب قدر بگذرد
در خواب مگذران دم صبح بهار را
از چشم او به يک نگه خشک قانعيم
طي کرده ايم خواهش بوس و کنار را
بيرون شدن ز عالم تکليف، نعمتي است
ديوانه از خدا طلبد نوبهار را
بي اختيار خون ز لب زخم مي چکد
نتوان ز شکوه بست دهان خمار را
با روي سخت، خرده ز ممسک توان گرفت
آهن ز صلب سنگ برآرد شرار را
گم مي شوند خلق به زير فلک تمام
گوهر نبندد اين صدف بي قرار را
دنبال صيد، قطره بي جا نمي زنم
من رام مي کنم به رميدن شکار را
شب زنده دار باش که شب روز روشن است
در چشم باز، ديده شب زنده دار را
تاب شکنجه ات نبود گر ز چشم شور
صائب نهفته دار دل داغدار را