آن را که نيست وسعت مشرب درين سرا
در زندگي به تنگي قبرست مبتلا
هر چند آب شد دل من بي شعور نيست
بيگانه را تميز کند بحر از آشنا
پاکان ستم ز دور فلک بيشتر کشند
گندم چو پاک گشت خورد زخم آسيا
جست آب را سکندر و شد خضر کامياب
روزي به قسمت است نه کوشش درين سرا
داغم که خار خار طلب آفتاب را
چندان امان نداد که خاري کشد ز پا
رسم است قد شاخ ز حاصل دو تا شود
گرديد قامت تو ز بي حاصلي دوتا
در پرده سياهي فقرست نور فيض
آب حيات در دل شب مي زند صلا
کوه غمي که در دل من پا فشرده است
صائب شود ز سايه او نيلگون، سما