شماره ٦٦٥: هزار حيف که گل کرد بينوايي ما

هزار حيف که گل کرد بينوايي ما
به چشم آبله آمد برهنه پايي ما
ز چرب نرمي ما دشمنان دلير شدند
خمير مايه غم گشت موميايي ما
چراغ ديده روزن ز خانه درگيرد
به آفتاب رسيده است روشنايي ما
ز دامن نظر اهل عشق پاکترست
زمين ميکده از فيض پارسايي ما
به جامه گل رعنا به بوستان آيد
گل عذار تو و چهره حنايي ما
نشسته است چنان نقش ما در آن درگاه
که آفتاب بود داغ جبهه سايي ما
تو پا به دامن منزل بکش، که تا دامن
هزار مرحله دارد شکسته پايي ما
ز هاله ماه شود در ته سپر پنهان
اگر بلند شود آه بينوايي ما
کجاست گوش سخن کش در انجمن صائب؟
که جوش کرد شراب سخنسرايي ما