شماره ٦٤٤: بس است تيغ تغافل من بلاجو را

بس است تيغ تغافل من بلاجو را
مکن به خون من آلوده تيغ ابرو را
کجاست جاذبه طالع سليماني؟
که آورد به سراي من آن پريرو را
چو داغ لاله به خون کعبه غوطه زد آن روز
که غمزه تو کمر بست تيغ ابرو را
کناره کردن مجنون ز خلق، تعليمي است
که مي توان به نگه رام کرد آهو را
کسي سرآمد گلزار غنچه خسبان است
که بشکند سرش از بار درد، زانو را
نهال قامت چابک سوار من تيري است
که هست خانه زين، خانه کمان او را
ملايمت سپر و جوشن ضعيفان است
ز زخم تيغ خطر نيست خامه مو را
اگر نه رتبه نظم است، از چه رو صائب
مقام بر سر چشم است بيت ابرو را؟