شماره ٦٤٣: چه حاجت است به گلگونه، روي گلگون را؟

چه حاجت است به گلگونه، روي گلگون را؟
نشسته است به خون هيچ ساده دل خون را
به مي چه سرخ کني چشم هاي ميگون را؟
نشسته است به خون هيچ ساده دل خون را
ز پشت پاي ادب چشم برندارد عشق
سر فکنده بود بار، بيد مجنون را
چسان به خاک نبندند عشقبازان نقش؟
که بار عشق دو تا ساخت پشت گردون را
حضور گوشه دل مغتنم شمار که نيست
حصار عافيتي به ز خم فلاطون را
به گريه از دل پر خون غبار مي شويم
نشسته است به خون گر چه هيچ کس خون را
درين رياض به بي حاصلي بساز چو سرو
که غير دست تهي نيست بار موزون را
به فکر دنيا خلق آن قدر فرو رفتند
که جا به زير زمين تنگ گشت قارون را
اگر چه شيوه همچشم نيست خونگرمي
شکست چشم غزالان خمار مجنون را
نمي رسد به سرافکندگي رعونت نفس
ز سرو بيش بود فيض، بيد مجنون را
سبکروان به نظرها گران نمي گردند
که گردباد به دل نيست بار، هامون را
کم است اگر سر هر موي من شود نشتر
به قدر خوردن (خون) کم کنم اگر خون را
ز عشق، دشمن خونخوار مهربان گردد
که چشم شير چراغ است بزم مجنون را
ز ساکنان خرابات شو که خلوت خم
سرآمد حکما مي کند فلاطون را
زمين به نرم روان مهربان بود صائب
غبار نيست به خاطر ز ريگ هامون را