شماره ٦٢٨: نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا

نه دل ز عالم پر وحشت آرميده مرا
که پيچ و تاب به زنجيرها کشيده مرا
رهين وحشت خويشم که مي برد هر دم
به سير عالم ديگر، دل رميده مرا
چو آسيا که ازو آب گرد انگيزد
غبار دل شود افزون ز آب ديده مرا
چو جام اول مينا، سپهر سنگين دل
به خاک راهگذر ريخت ناچشيده مرا
بريده باد زبانش به تيغ خاموشي
کسي که از تو به تيغ زبان بريده مرا
چگونه دست نوازش مرا دهد تسکين؟
نکرد کوه غم و درد، آرميده مرا
به قطره تشنگي ريگ کم نمي گردد
چه دل خنک شود از باده چکيده مرا؟
نگشته است دو تا پشتم از کهنسالي
که قد ز بار گنه چون کمان خميده مرا
دهان شير و پلنگ است مهد راحت من
ز بس زبان ملامتگران گزيده مرا
نثار بوسه او نقد جان چرا نکنم؟
که تا رسيده به لب، جان به لب رسيده مرا
به صد هزار صنم ساخت مبتلا صائب
درين شکفته چمن، ديده نديده مرا