شماره ٦١٤: اگر چه حوصله وصل يار نيست مرا

اگر چه حوصله وصل يار نيست مرا
قرار در دل اميدوار نيست مرا
همان چو موج زنم دست و پا ز بي تابي
ز بحر اگر چه اميد کنار نيست مرا
چو تخم سوخته آسوده ام ز نشو و نما
نظر به ريزش ابر بهار نيست مرا
به خوردن دل خود قانعم ز خوان نصيب
دو چشم در گرو انتظار نيست مرا
ز وحش و طير گسسته است دام من پيوند
به جز گرفتن عبرت، شکار نيست مرا
خوشم به دولت پاينده گرفته دلي
دماغ شادي ناپايدار نيست مرا
هواي عالم بالا ز من ربوده قرار
به چاربالش عنصر قرار نيست مرا
يکي است شنبه و آدينه پيش مشرب من
گره به رشته ليل و نهار نيست مرا
جز اين که در گذرد از سرمساعدتم
توقع دگر از روزگار نيست مرا
مرا به مسند عزت کشد زمانه به زور
کنون که لذتي از اعتبار نيست مرا
رخ گشاده مرا مي کند سپرداري
چو گل ملاحظه از زخم خار نيست مرا
من آن غريب نوا بلبلم درين بستان
که آشيانه به جز خار خار نيست مرا
گهر ز گرد يتيمي به آبرو گردد
ز خط يار به خاطر غبار نيست مرا
ازان به جيب کشم سر، که غير رخنه دل
ره برون شد ازين نه حصار نيست مرا
به زير بال سر خود کشيده ام صائب
خبر ز آمد و رفت بهار نيست مرا