شماره ٦١١: گرفتگي دل از چشم روشن است مرا

گرفتگي دل از چشم روشن است مرا
گره به رشته ز پيوند سوزن است مرا
جنون دوري من بيش مي شود از سنگ
درين ستمکده حال فلاخن است مرا
درازدستي سوداي من نه امروزي است
چو گل هميشه گريبان به دامن است مرا
کجا فريب دهد نقش، مرغ زيرک را؟
نظر ز خانه رنگين به روزن است مرا
کسي که عيب مرا مي کند نهان از من
اگر چه چشم عزيزست، دشمن است مرا
به واديي که منم، توشه بر ميان بستن
کمر به رشته زنار بستن است مرا
ازان هميشه بود آبدار نغمه من
که داغ باده، گل جيب و دامن است مرا
مرا به شمع چو زنبور شهد حاجت نيست
که از ذخيره خود، خانه روشن است مرا
من آن چراغ تنک مايه ام درين محفل
که چرب نرمي احباب، روغن است مرا
ازان به حفظ نظر همچو باز مشغولم
که دست و ساعد شاهان نشيمن است مرا
غزاله اي که مرا کرده است صحرايي
کمند گردنش از خود گسستن است مرا
ميان فاختگان سربلند ازان شده ام
که دست سرو چمن طوق گردن است مرا
غرض ز سير چمن، شور عندليبان است
وگرنه سينه پر داغ گلشن است مرا
ز چاک سينه گل، از گرفتگي صائب
نظر به رخنه ديوار گلشن است مرا