شماره ٦٠٨: به خنده اي بنواز اين دل خراب مرا

به خنده اي بنواز اين دل خراب مرا
به شور حشر نمکسود کن کباب مرا
خدا جزا دهد آن ابر بي مروت را!
که سد راه دميدن شد آفتاب مرا
دلم ز شکوه خونين پرست، مي ترسم
که زور مي، شکند شيشه شراب مرا
ترا که دست و دلي هست قطره اي بفشان
که چون گهر به گره بسته اند آب مرا
درين رياض، من آن گلبنم که از خواري
به نرخ آب نگيرد کسي گلاب مرا
مرا بسوز به هر آتشي که مي خواهي
مکن حواله به ديوانيان حساب مرا
ز ابر رحمت حق نامه اش سفيد شود
کسي که در گرو مي کند کتاب مرا
به سخت رويي ميناي خويش مي نازد
نديده چرخ زبردستي شراب مرا
مرا به لقمه اين ناکسان مکن محتاج
ز پاره جگر خويش کن کباب مرا
بس است خجلت روي زمين سزاي گناه
به زير خاک حوالت مکن عقاب مرا
فغان که نيست جهان را سحاب تردستي
که شويد از ورق چهره، گرد خواب مرا
فلک عبث کمري بسته در نهفتن من
نهان چگونه کند هاله ماهتاب مرا؟
سياه در دو جهان باد روي موي سفيد!
که همچو صبح، گرانسنگ ساخت خواب مرا
ز آب گوهر خود گشته است زير و زبر
مبين به ديده ظاهر دل خراب مرا
خيال زلف که پيچيده بر رگ جانم؟
که کوتهي نبود عمر پيچ و تاب مرا
حرام باد بر آن قوم، بي خودي صائب
که مي خورند به تلخي شراب ناب مرا