شماره ٥٩٩: چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟

چه غم ز آه من آن خط روح پرور را؟
که برگريز نباشد بهار عنبر را
ز دل سياهي آب حيات مي آيد
که تشنه سر به بيابان دهد سکندر را
ز چهره سخن حق نقاب بردارد
ز دار هر که چو منصور کرد منبر را
توان به مهر خموشي دهان ما را بست
اگر به موم توان بست چشم مجمر را
لب سؤال، در فقر را کليد بود
به روي خود مگشا زينهار اين در را
مجردان تو از قيد جسم آزادند
چه احتياج به کشتي بود شناور را؟
مگير از لب خود مهر چون صدف صائب
کنون که قدر خزف نيست آب گوهر را