شماره ٥٩٨: مکن ز ساده دلي خرج چشم بد خود را

مکن ز ساده دلي خرج چشم بد خود را
نگاه دار چو آيينه در نمد خود را
نمي توان نفس از دار و گير عقل کشيد
به زور مي برهانيد از خرد خود را
کسي که بر سخن اهل حق نهد انگشت
برهنه بر دم شمشير مي زند خود را
مقام زنده دلان نيست خاکدان جهان
به زندگي مگذاريد در لحد خود را
ز حمل بار امانت به تنگ مي آييد
به مردمان منماييد معتمد خود را
ز قيد نفس، ترا عقل مي کند آزاد
که ماه مصر به تدبير مي خرد خود را
کجا ز بوته دوزخ خلاص خواهد يافت؟
کسي که پاک نکرده است از حسد خود را
مشو ز گرد کسادي غمين که از ساحل
رساند موج به دريا ز دست رد خود را
مکن شتاب که جان مي برد به صبر برون
شناوري که به سيلاب مي دهد خود را
اگر چه عشق مجازي بود نمکچش عشق
نمکچشي است که بر ديگ مي زند خود را
ز حرف نيک و بد خلق هر که شد خاموش
خلاص مي کند از طعن نيک و بد خود را
حسد به اهل حسد کار مي کند صائب
چنان که آتش سوزنده مي خورد خود را