شماره ٥٨١: عيار حسن ز صاحب نظر شود پيدا

عيار حسن ز صاحب نظر شود پيدا
که قيمت گهر از ديده ور شود پيدا
دهد ثمر ز رگ و ريشه درخت خبر
نهفته هاي پدر از پسر شود پيدا
به رنگ زرد قناعت کن از رياض جهان
که رنگ سرخ به خون جگر شود پيدا
هزار نامه عنقا ز کوه قاف رسيد
نشد ز گمشده ما خبر شود پيدا
مشو به مهر خموشي ز بي زبانان امن
که برق تيغ ز ابر سپر شود پيدا
مشو به موي سفيد از فريب غفلت امن
که خواب هاي گران در سحر شود پيدا
اگر به صدق قدم در طريق عشق نهي
ترا ز نقش قدم راهبر شود پيدا
تو شيشه دل، ندهي تن به سختي ايام
وگرنه لعل ز کوه و کمر شود پيدا
درين زمانه که جوهرشناس ناياب است
چه قدر مردم روشن گهر شود پيدا؟
ز حرص دانه درين کشتزار نزديک است
که همچو مور ترا بال و پر شود پيدا
مجو ز هر دل افسرده معني روشن
که دل چو آب شود اين گهر شود پيدا
ز همرهان ره دورست عمر جاويدان
سفر خوش است اگر همسفر شود پيدا
عيار فکر ز همفکر مي شود ظاهر
که روز معرکه صاحب جگر شود پيدا
توان ز ساده دلي يافت رازهاي مرا
چو رشته اي که ز مغز گهر شود پيدا
اگر تو چون کف دريا سبک کني خود را
ترا سفينه ز موج خطر شود پيدا
زمين قابل اگر بهر فکر مي طلبي
ز پيش مصرع ما بيشتر شود پيدا
به سيم قلب نگيرند صائب از اخوان
درين زمانه عزيزي اگر شود پيدا