شماره ٥٧٩: به تيغ کج نشود راست هيچ کار اينجا

به تيغ کج نشود راست هيچ کار اينجا
دل دو نيم کند کار ذوالفقار اينجا
ز صدق، صبح نفس زد به آفتاب رسيد
به صدق دل، نفسي از جگر برآر اينجا
خوشا گشاده جبيني که چون گل رعنا
خزان خويشتن آميخت با بهار اينجا
جمال شاهد مقصود چشم بر راه است
بکوش و پاک کن آيينه از غبار اينجا
شوي ز نعمت الوان خلد کامروا
به خون دل گذراني اگر مدار اينجا
در آن چمن گل بي خار، سينه چاک کسي است
که ريخت گل به گريبان ز خار خار اينجا
چگونه مار نپيچد به گردنت فردا؟
ترا که طول امل کرده در مهار اينجا
رهي دراز ترا پيش پا گذاشته اند
مزن چو شعله نفس هاي بي شمار اينجا
ز برگريز قيامت اگر خبر داري
نهال خويش سبک کن ز برگ و بار اينجا
ز تنگناي لحد مي جهد برون چون تير
سبکروي که سبکبار شد ز بار اينجا
ز آفتاب قيامت کباب تا نشوي
ز دست جود به بي حاصلان ببار اينجا
چه پاي در گل انديشه مانده اي صائب؟
ز تخم اشک، تو هم دانه اي بکار اينجا