شماره ٥٦٩: مشرق مهر بود سينه بي کينه ما

مشرق مهر بود سينه بي کينه ما
صاف چون صبح به آفاق بود سينه ما
خون اگر در جگر نافه آهو شد مشک
مشک خون مي شود از خرقه پشمينه ما
ريشه سبزه زنگار رسيده است به آب
چه خيال است که روشن شود آيينه ما؟
آن که بر نعمت الوان جهان دارد دست
مي برد رشک به نان جو و کشکينه ما
تا ز مستي جهالت به خمار افتاديم
به کدورت گذرد شنبه و آدينه ما
در پريخانه ما جغد هما مي گردد
صبح شنبه خجل است از شب آدينه ما
شسته رو مي شود از گرد يتيمي صائب
گوهري را که فتد راه به گنجينه ما