شماره ٥٦٦: سيل را گنج شمارد دل ويرانه ما

سيل را گنج شمارد دل ويرانه ما
برق را تنگ در آغوش کشد دانه ما
از دل و چشم بود شيشه و پيمانه ما
نه فلک موج حبابي است ز ميخانه ما
دو جهان در نظر ما دو صف مژگان است
نور حل کرده بود باده ميخانه ما
شکوه در مشرب ما سوخته جانان کفرست
شمع داغ است ز خاموشي پروانه ما
زير شمشير حوادث مژه بر هم نزنيم
بر رخ سيل گشاده است در خانه ما
مهره گل پي بازيچه اطفال خوش است
دل صد پاره بود سبحه صد دانه ما
روزگاري است که در دير مغان مي ريزد
آب بر دست سبو، گريه مستانه ما
نسبت سيل به اين خانه و مهتاب يکي است
دشمن از دوست نداند دل ديوانه ما
عيش در کلبه ما بي سرو پايان فرش است
مي رود رو به قفا سيل ز ويرانه ما
گردبادي شود و دامن صحرا گيرد
گر به ديوار فتد سايه ديوانه ما
تيره روزيم ولي شب همه شب مي سوزد
شمع کافوري مهتاب به ويرانه ما
پرده گوش اگر بال سمندر گردد
تب کند از اثر گرمي افسانه ما
روي در دامن صحراي جنون آورده است
کعبه از حسن خداداد صنمخانه ما
نيست در عالم انصاف عزيزي صائب
آشنايي که شود معني بيگانه ما