شماره ٥٤٨: گل به صد ديده شبنم نگران است او را

گل به صد ديده شبنم نگران است او را
لاله از جمله خونين جگران است او را
نيست حاجت به نقاب آن رخ چون آينه را
پرده شرم و حيا آينه دان است او را
چه غم فاخته آن سرو خرامان دارد؟
رفتن دل به نظر آب روان است او را
تيغش از کشتن عشاق کجا کند شود؟
آن که از سختي دل سنگ فسان است او را
مي کند خون به دل گوشه نشينان جهان
خال مشکين که در آن کنج دهان است او را
مي توان خواند ز پشت لب او بي گفتار
سخني چند که در زير زبان است او را
بدن نازک او بس که لطيف افتاده است
خار در پيرهن از رشته جان است او را
دل عاشق مگر از بنده نوازي گيرد
ورنه يوسف به زر قلب گران است او را
نيست ممکن دلش از کشتن ما داغ شود
که شهادتگه ما لاله ستان است او را
مي شود رنگ به رنگ آن گل رخسار از شرم
تا که از دور به جرأت نگران است او را؟
کيست با او طرف جنگ تواند گشتن؟
فلک سنگدل از شيشه دلان است او را
مي کند خون به دل جوهر تيغ از غيرت
پيچ و تابي که در آن موي ميان است او را
از شفق چهره خورشيد به خون مي شويد
چه غم از ديده خونابه فشان است او را؟
چشمه آب حيات است لب سيرابش
چه خبر از جگر تشنه لبان است او را؟
چشم پوشيده ز ارباب هوس مي گذرد
چون شرر چشم به دلسوختگان است او را
از عقيقي است مرا بوسه توقع که سهيل
يکي از جمله خونابه کشان است او را
چون ز صاحب نظران دل نربايد صائب؟
که قدي حلقه رباتر ز سنان است او را