شماره ٥٤٦: نيست آسودگي از سير و سفر مجنون را

نيست آسودگي از سير و سفر مجنون را
سنگ اطفال شود کوه و کمر مجنون را
توشه از پاره دل، راحله دارد از شوق
نيست حاجت به سرانجام سفر مجنون را
سر آزاده به اسباب نمي پردازد
موي ژوليده بود بالش پر مجنون را
تاجش از داغ جنون، دامن صحرا اورنگ
موجه ريگ روان است کمر مجنون را
چشم آهوست سياهي به سياهي بلدش
نيست در کار دليلي به سفر مجنون را
نيست صاحب نظران را ز نظر بند گزير
نگذارند غزالان ز نظر مجنون را
تاج شاهان جهان گر ز زر و سيم بود
از مه و مهر بود افسر زر مجنون را
مي خورد گرد عبث محمل ليلي در دشت
نيست جز عشق تمناي دگر مجنون را
تو که از شيشه دلاني حذر از سختي کن
که بود رطل گران، کوه و کمر مجنون را
خبر از خرده راز دل ليلي دارد
گر چه از هر دو جهان نيست خبر مجنون را
عرض گوهر مده اي خواجه که فارغ دارد
دل پر آبله از گنج گهر مجنون را
گر در آن زلف نديدي دل بي تاب مرا
در سيه خانه ليلي بنگر مجنون را
گر به ظاهر به نظر چشم غزالان دارد
هست در پرده تماشاي دگر مجنون را
مي شود تار سيه خيمه ليلي صائب
مد آهي که برآيد ز جگر مجنون را