شماره ٥٤٥: شد ز زنجير فزون شور جنون مجنون را

شد ز زنجير فزون شور جنون مجنون را
موج بال و پر رفتار شود جيحون را
گل ابري چه قدر آب ز دريا گيرد؟
نکند ديده سبکبار دل پر خون را
گوشه عافيتي صافدلان را کافي است
خم خالي است بس از ميکده افلاطون را
سرو را باري اگر هست، همين بار دل است
برگ عيش از کف افسوس بود موزون را
تشنه را موج ز کوثر نکند رو گردان
عاشق از خط نکند ترک، لب ميگون را
ناگواري ز بخيلان نبرد بيرون مرگ
تا قيامت نکند هضم، زمين قارون را
باده من بود از خون دل خود صائب
سنگ اطفال بود نقل، من مجنون را