شماره ٥٤١: وصل و هجرست يکي چشم و دل حيران را

وصل و هجرست يکي چشم و دل حيران را
که زر و سنگ تفاوت نکند ميزان را
کار موقوف به وقت است که چون وقت رسيد
خوابي از بند رهانيد مه کنعان را
اشک اگر پاي شفاعت نگذارد به ميان
که جدا مي کند از هم دو صف مژگان را؟
به که ارباب شفاعت به سر خويش زنند
نکهت منت اگر هست گل احسان را
گر شود دولت بيدار مساعد روزي
صائب آن نيست فراموش کند ياران را