شماره ٥٢٩: نيم آن شعله که خاموش توان کرد مرا

نيم آن شعله که خاموش توان کرد مرا
يا ز فانوس، قباپوش توان کرد مرا
بيش ازان است فروغ دل نوراني من
کز فلک در ته سرپوش توان کرد مرا
خون من در جگر تيغ زند جوش نشاط
نيستم باده که بي جوش توان کرد مرا
صاف گرديده ام از درد علايق چندان
که به صد رغبت مي، نوش توان کرد مرا
گوش تا گوش پرست از سخنم روي زمين
چه خيال است که خس پوش توان کرد مرا؟
شور من حق نمک بر همه دلها دارد
نيست ممکن که فراموش توان کرد مرا
هست چون بحر زهر موج مرا آغوشي
کي تهيدست ز آغوش توان کرد مرا؟
غير آن خط بناگوش، درين دعويگاه
حلقه اي نيست که در گوش توان کرد مرا
نگزيده است مرا تلخي ايام چنان
که به تکليف، قدح نوش توان کرد مرا
هر کمندي نکند صيد مرا چون منصور
صيد چون دار به آغوش توان کرد مرا
بس که صائب زده ام جوش ز رنگيني فکر
در قدح چون مي سر جوش توان کرد مرا