شماره ٥١٦: نفس سوخته روشنگر جان است مرا

نفس سوخته روشنگر جان است مرا
چون شرر، زندگي از سوختگان است مرا
دل سودا زده ام جوش بهاران دارد
چهره از درد اگر برگ خزان است مرا
بيخودي گرد ملال از دل من مي شويد
رفتن دل به نظر آب روان است مرا
گر چه افتاده ام اما پي برداشتنم
هر که قد راست کند تير و سنان است مرا
گردش چرخ محال است مرا پير کند
همت پير مغان، بخت جوان است مرا
نتوان شست به هر صيد گشادن، ورنه
آه تيري است که دايم به کمان است مرا
مي کند سلسله عمر ابد را کوتاه
گرهي چند که در رشته جان است مرا
در سفر عادت سيلاب بهاران دارم
سختي راه طلب، سنگ فسان است مرا
در خريداري درد تو به جان بي تابم
ورنه يوسف به زر قلب گران است مرا
نيست چون سرو، مرا بي ثمري بر دل بار
که ز آسيب خزان خط امان است مرا
آب از ديده خورشيد گشايد صائب
در دل آيينه عذاري که نهان است مرا