شماره ٥١١: عشق سازد ز هوس پاک دل آدم را

عشق سازد ز هوس پاک دل آدم را
دزد چون شحنه شود امن کند عالم را
آب جان را چو گهر در گره تن مگذار
چون گل و لاله به خورشيد رسان شبنم را
در وصاليم و همان خون جگر مي نوشيم
تلخي از دل نبرد قرب حرم زمزم را
عالم از جاي به تعظيم کلامش خيزد
هر که چون صبح برآرد به تأمل دم را
رم آهوي حرم پاي گرانخواب شود
چون به دوش افکني آن زلف خم اندر خم را
قفس شير نگشته است نيستان هرگز
عشق آن نيست که بر هم نزند عالم را
شور و غوغا نبود در سفر اهل نظر
نيست آواز درا قافله شبنم را
زينت مردم آزاده بود بي برگي
محضر جود بود دست تهي حاتم را
چه خبر از دل آواره ما خواهد داشت؟
مست نازي که ندارد خبر عالم را
صائب از شعله آه تو، که روشن بادا!
مي توان خواند شب تار خط درهم را